نابینایی سائل در پیاده رو نشست کلاه و تابلویی رو کنارش گذاشت که روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید وکیلی از کنارش رد شد نگاهی انداخت و دید فقط چند سکه داخل کلاه بود اون چند سکه ی دیگه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد نابینا اجازه بگیره تابلوی اون رو برداشت برگردوند و جمله ی دیگه ای روی اون نوشت و اونجا را ترک کرد عصر همون روز وکیل در راه برگشت متوجه شد که کلاه مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده, مرد نابینا از صدای قدم های اقای وکیل, اون رو شناخت ودرخواست کرد اگر وی همون شخصیه که اون تابلو رو نوشته بگه که روی اون چی نوشته؟ وکیل جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود من فقط نوشته ی شما رو به شکل دیگه ای نوشتم لبخندی زد و به راهش ادامه داد مرد نابینا متوجه نشد که اون چی نوشته ولی روی تابلوی اون نوشته شده بود: امروز بهار است ولی من نمی توانم آنرا ببینم
+ نوشته شده در جمعه 4 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان های کوتاه اموزنده,داستان های کوتاه واقعی,داستان های واقعی, ساعت 3:44 توسط phna
|
|